تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!

ساخت وبلاگ
تمایل دارم به اینجا برگردم و بیشتر بنویسم، اما حقیقتش نمی‌دونم از چی‌ بنویسم. احساس می‌کنم الان حرف نزدن از روند‌هایی که درونشم برام راحت‌تره‌، مخصوصاً که درون یک مرحله‌ی گذارم و نمی‌دونم قراره روی چه سطحی فرود بیام و برای مدتی مستقر بشم. : )...پ.ن. فکر کنم مدتی که ایمیلم را توی پروفایلم گذاشته بودم باید نوشته‌ای تحت این عنوان را بهش سنجاق می‌کردم که من انسان‌گریزم، ممکنه با اینکه تلاشمو می‌کنم نتونم جوابتون را بدم. "": )پ‌.ن.تر فکر کنم نوشتن از جهان‌بینی‌هایی که ذهنم را مشغول می‌کنه گزینه‌ی مناسبی باشه. تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:55

برای مدتی موسیقی‌ای که موقع خوب گوش می‌دادم را با این عوض کردم. حس عجیبی داشت و از طرفی هم‌زمان شد با خوندن کتاب Eat, Pray, Love قبل خواب و از اونجا که هنوز توی فصل هندم، یک حس عجیبی میگیرم، انگار بالای پله‌های یک معبد هندی نشستم و در حالی که موهام دور سرم ریخته، در حال خوندنشم. حالا با اینکه دوباره آهنگ قبلی را جایگزینش کردم اما این ماجرای هم‌زمانی مثل یک جور ceremony و آیین قبل خواب شده برام، آهنگ را پخش میکنم و با صدای بکگراندش کتاب را می‌خونم و دوباره آهنگ را عوض میکنم و سراغ کتاب‌های بعدی میرم.+ دلیلی که هیچ‌وقت دوست نداشتم و ندارم که کامنت‌ها را اینجا جواب بدم این بوده که دوست ندارم خودتون را یک‌جورایی موظف به رفت‌وآمد کنید. آخرین باری که کامنت‌ها را همین‌جا جواب میدادم توی گذشتِ این همه سال یادم نیست راستش، اما میخوام برای مدتی امتحانش کنم. : ) تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:55

?Why do we fall, sir + .So that we can lea to pick ourselves up - Batman Nolan Trilogy تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 19:15

نمی دونستم میخوام چکار کنم اما میدونستم زمانش رسیده که خونه ی بابامو ترک کنم...یهو دنیا بزرگ شد و خیلی قبل از این بود که بتونم تا حدی کوچیکش کنم که بتونم هضمش کنم...

تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 36 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 22:28

وقتی من کوچیک بودم و چیزهای وحشتناک اتفاق می افتاد، مامانم بهم می گفت چشمامو ببندم ....بعد از اینکه چیزهای بد تموم میشد، اون میگفت: حالا تا سه بشمار و بعدش چشمات را باز کن! گذاشته ها گذشته، دنیا ی جای خوبه و همه چی میخواد خوب بشه...I've seen that look many timesshe's about to get her wayبراساس یک زندگی واقعیه. از دقت نظر همسر شخصیت اصلی زن خیلی لذت بردم، پوزخندهاش وقتهایی که منتظر بود همسرش فحش بده، واکنش نشون بده و...؛ قشنگ میدونست با کی ازدواج کرده . : ) تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 42 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 22:28

دیگه مطمئن نیستم چه چیزی ارزش نوشتن و به اشتراک گذاشتن داره. تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 43 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 1:06

.What's the bravest thing you ever said?" asked the boy. "Help" said the horse"من این روزها تلاشمو میکنم غرق نشم. اگه دوست داشتید میتونید توی کامنتای همینجا، یا از طریق ایملیم که توی پروفایلمه، چیزهایی که حالتون را حتی برای دقایقی، خوب میکنه برام بفرستید، مثل موسیقی، یک برش کتاب، یک عکس، اسم یک فیلم، یک کلیپ یوتیوب، یک برش از یک مقاله، یک تکه نامه، حتی دو خط از سفری که رفتید. این چیزها میتونه واقعاً خوشحالم کنه. کامنتا را در سکوت اما همیـــــشه و بادقت میخونم، ایمیلها هم همینطور و سعی میکنم جواب بدم. حقیقتش من خیلی به کندی با آدما ارتباط میگیرم و یکم هم از نمایش خودم به شدت دوری میکنم، این روزها که به ته باک انرژیم رسیدم، شدیدتر دوری میکنم.+ عکس یکجایی توی جنگلهای شماله، وقتی شبیه مارکوپولو تکه های جنگل را جمع میکردم..Instead of cursing the darkness, light a candle✨ تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 16:31

اونچه که در مورد ارتباط‌های مجازی و غیرواقعی و دور اذیتم میکنه، اینه که آدما توی تئوری و در فاصله خیلی جذاب تر و دوست‌داشتنی‌ترند. خیلی وقتا تمایل به نزدیک شدن ندارم، چون میدونم جزئیات ناهمگون زیاد آزارم میده و دورم میکنه. به حرفای آدما نگاه میکنم، به کسایی که مشورت میدن و خوب به نظر میرسن، اما توی لایه‌های واقعی زندگیشون متفاوت از نظریه هاشون هستن، شبیه فیلسوفها و روانشناسایی که حرفهای قشنگی میزنن، اما زندگی قشنگی را به نمایش نمیذارن. و انگار اونچه که یک آدم را همگون میکنه نزدیکی لایه‌های فکر، رفتار و عمل توی خودآگاه و ناخودآگاهشه، توی وقتایی که کسی تماشامون نمیکنه، که هرچند همه ی ما میتونیم نمایش دهندگان قلابی خوبی باشیم، اما لو دهندگان نابلدی هم هستیم. نه اینکه صادق و خوب نباشیم، اما یک جاهایی همه‌ی ما مدینه‎‌ی فاضله ای داریم که در عمل بهش نرسیدیم یا هرگز نخواهیم رسید و ازش دم میزنیم. و چه ارزشی داره؟ اگه در مورد نوشیدنی گوارایی حرف بزنی که جان را تازه میکنه، اما نتونی دو مشت ازش را بعد صد سال درون دستای من بریزی؟ شاملو یک جا توی گفت‌وگوش میگه غربالگر زمان همه را به سرجای اصلی خودشون برمیگردونه. حقیقت اینه که گذر زمان جای واقعی هرکسی را نه تنها در حرفا و افکار خودش، بلکه در زندگی ما اطرافیانش هم نشون میده. رِی، توی فیلم تیک‌تیک بومب، خواننده میگه که "داد نزن، اعمالت از حرفات بلندتره!" تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 52 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1402 ساعت: 14:26

احتمالاً نوشته هایی که از نوشتن نمیاد و از صرف گشتن و بیان کردن میان، نه که نوشته، بلکه تداعی های آزادی هستن و انگار دستت را درونت کردی تا دنبال چیزی بگردی که نمی دونی چیه.رِی شاید ناشناخته تر از افسردگی، جهان بعد از اونه. وقتی مثل یک غریبه ی مریخی وارد زندگی شدی. از ظرفی چیزهای زیادی هست که از دست دادی و بخشیش را به یاد نمیاری. از طرفی گونه ی جدیدی از خودت شدی که هنوز باهاش غریبه ای، افکار و احساساتی داری که درست نمیدونی ازشون استفاده کنی و حتی گاهی نمیدونی وجود دارن، صدای خودت را میشنوی که به چیزی اعتراض میکنی که تا قبل از این نمیدونستی مثل خرده شیشه توی افکارته. به اندازه ی کافی بهبود پیدا نکردی تا بتونی بی پروا و سریع حرکت کنی، از طرفی هم توقع و شاید آرزومندی ای پیدا کردی که نمیتونی انکارش کنی. از طرفی خودت را توی مرحله ی بعدی میدونی، از طرفی شبیه آدمی بعد از جراحی هستی، وقتی دکتر صداش میزنه و میپرسه صدای منو میشنوی؟ دوست داری متوجه درد زیر پانسمان هات نشی، خودتو به نشنیدن بزنی و توی بی خبری چشم هات را بسته نگه داری. نوار روزها از زیر تختت رد میشه و شبیه بخشی از فیلم "The sea inside"; میشی، انگار چیزی در حال نشگون گرفتنته، آروم آروم میتونی خودتو حس کنی، بلند بشی و از پنجره به سمت بیرون شیرجه بزنی و خودت را توی هوای آزاد شناور ببینی و از سرزمین ها بگذری. وقتی وارد بعد از افسردگی میشی، دوست نداری بیمار باشی، دوست داری هم پای دیگران ادامه بدی و از نفس نیفتی. اما توی لایه هایی دیگه متوجه چیزهایی هستی، عمیق تر شدی و چیزهای بی ارزش را از دست دادی. شبیه اینه خونه ای پر از وسیله، و کتاب و نامه و آدم داشته باشی، سیل بیاد و کل خونه را بشوره. حالا حجم عظیمی از نبودن توی خونه هست حس تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 65 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 17:55

از زندگی بیشتر مشتاق قسمت های مکث اش هستم...مشتاق قسمت های نه رفتن، بلکه نشستن و سکون....مشتاق اِسپِیس‌های بین کلمات...سه نقطه‌های آخر جملات و سکوت ها...انگار هر آنچه در حرکته، در نهایت توی نقطه های سکون شکل می گیره...مثل ساعت ها کار کردن روی طرحی که حل نمیشه و در نهایت توی یک لحظه رهایی و چای نوشیدن یا حتی خواب حل میشه...مثل دست یافتن درست وقتی که از جست و جو دست برداشتی...مثل رسیدن وقتی که در پی نرسیدنی...مثل آویزان شدن وقتی توی لحظات افتادنی...هرچند این اشتیاق به صورت تئوری و خارج از زندگی عملی همیشه وسوسه انگیز و حقیقته...اما توی واقعیت...یا حداقل توی این روزهایی که سرم خیلی شلوغه، دست نیافتنیه یا حداقل جایی پنهان شده...امروز خسته ام، درد پریود تا مویرگ های مغزم بالا اومده، لای پتوها پیچیده شدم، به کتابای کنارم تختم فکر میکنم، به شلوغی همه جا، به صدای پادکستی که پخش میکنم تا توی خلسه نرم، به اینکه هرچند توانایی انجام دادن دارم، اما نقش شخصی بی خبر از زندگیم، از شلوغی و نرسیدن خیلی چیزها را بازی میکنم...شبیه کسی که قرار نیست کشتی اش به این زودی به مقصد برسه، کسی که خودش را به آب میندازه و روی آب شناور میشه و تا غروب از خنکی آب لذت میبره...فیلم میبینم و موقع مرتب کردن همه جا پادکست گوش میدم...هرچند توضیح کلماتی این قضیه یکم عجیب و پیچیده است...اما افسردگی منو تا حد زیادی به درونم بُرد یا حداقل متوجه اش کرد...هیچ وقت فکر نمی کردم بتونی وجود داشته باشی اما وجود نداشته باشی...وجود داشته باشی و سلام کنی اما با صندلی خاک گرفته ی گوشه ی سالن فرقی نداشته باشی...حالا توی یک سفر بلند و بی نهایت، که یک جاهاییش سخت و نفس گیره، و یک جاهاییش رشدهای یک درصدیت کنار هم یک پرش بزرگتر از خ تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم!...ادامه مطلب
ما را در سایت تو فریبِ چاه بی‌تهِ زمان را خورده‌ای جانم! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girllivinginagreenworld بازدید : 57 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 17:55